شاعر : مجتبی صمدی شهاب نوع شعر : مدح و مناجات با ائمه وزن شعر : مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن قالب شعر : ترجیع بند
دوبـاره نـام تـو آمد مـیان دلـم لـرزیـد قلم جنون بسرش زد شد عاشق و رقصید
خـدانـمایی عـشق توعـقـل را پس زد تـمـام رشـتۀ عـقـلبـشر زهـم پـاشـید
حساب خوبی توجمع وضرب ومنها نیست تورا فراتر ازاین بحث کور باید دید
تـوئـیکـه عـالـمـۀ بیمعـلـمـی زیـنب درآسمان ولا شبستیزچونخورشید
تــمـام عــلــمالـهـی زبــانگـویــایـت چـکـیـدۀ هـمه انـوارحـق ز توتـابـیـد
تو از چه مکـتب نابی بپا شدی زینب
که بهر عشق خـدایی خدا شدی زینب
نـژاد تـو هـمـه افـلاکـیـان حـق پـیـمـا تـبـارت عـاطـفـه ووارثــان اَواَدنــی
تو ازخـدا به خـداییِّ عشق منـصوبی بـپای تو شده مـجـنـون هـزارها لـیـلا
مـداردیـن خـدا دیـن مـداریات بـاشد به زیـرِدِینِ تـودیـن خـدایِ بـیهـمـتا حـجـاب کـامل تـودرس هاجر وحـوّا دخـیـل چـادر خـاکـی تو بُـوَد عـیـسی
توئی تجـلـّی حـیـدر به قـالب یک زن توئیکه بـیبـدلی مثل مـادرت زهـرا
بـود خـزانـۀ اسـرار ذات حـق نـامـت گرفـته هـالۀ سـرّی تو را در ابهـامت
حـقـیقت تو فـقـط بـاید از خـدا پـرسید نـمیرسد پـرش مـرغ ذهـن تـا بـامت
توئیکه غـرّش الفاظ توعـدوکُش شد اسیربودی ودشمن اسیر وهم رامت
تـمام زحـمت دینخـدا به دوشت بـود روا بـود که بخـوانـم رسـول اسلامت
اگرچه حـرمت توظاهـراً شکست امّا کند خـدای دو عـالـم هـمیشه اکـرامت
توحامی شجرونسلِ عـصمتی زینب بری زخواری وتندیس عـزّتی زینب
نـمـاز نـیـمه شبِ تو عـبـادت مـطـلـق خـدای مـنـظـرو؛اللههـیـبـتـی زیـنـب
نـدیـدهای بـه بـلاغـیـرمـوج زیـبـائی نـشانـدهای تو عـدو برفـلاکـتی زینب
برای حـضـرت عـبـاس مـرد نـامآور تواُسـوهای بخـدا رُکـن غـیرتی زینب
رقیّه در کَـنَفِ توسه ساله مرجـع شد توئیکه رأس چنین بزم ودولتی زینب
تـو در مـسیـر الـهـی فـنـا شدی زینب
که بهر عشق خدایی خـدا شدی زینب
بــرای آیــۀقــرآن مـفـسّــری الــحــق توبعدِ فاطمه برشیـعـه مـادری الحق
تـوئیکه فـاتـح شـامـی بجـای بابـایت توهـم اسـدالله شـیـر خـیـبـری الـحـق
حیا وحُجب تو یکسو صلابتت یکسو تـو سـرّ اکــبــرِ اللهاکــبـــری الـحــق
نه مهریه که حسین شرط وصلتت بوده حـقـیـقـتـاً بخـداعـشقمحـوری الحـق
تودُرّی وصدفت اجـتـمـاع هـاشمیان قداستِ زن وروپوش و معجری الحق
تو در بساط محـبـت رهـا شدی زینب
که بهر عشق خدایی خـدا شدی زینب
تو ازتـبـار قـنـوت شکـسـتـهای خـانم تو شـاهـد تنِ ازهـم گسـستـهای خـانم
تـواززمـان طـفــولـیـتـت بـلا دیــدی عجب نباشد اگر زار وخستهای خانم
حسین ملتـمـست درنـمازشد برخـیـز چرابه وقت نـمـازت نـشـستهای خانم
شـبی به بـند به دروازهای تورا دیـدم که بـین لـطـمـۀ زنجـیـربـستهای خانم به روی هردولبت خون حنجری خشکید تو بـودی وغـمِ بیحـدّ دسـتهای خـانم